اقتدار نشأت گرفته از اعتماد به نفسش برایم لنگر تسکین بود و هست، آرامش ساحل دریای طوفانزده بود و هست؛ او همه شور بود و دلشوره شیرین و تا قیامت هست؛ آزادمرد کجاست؟ دلم تشنه جرعهای معرفت است.
تعریف ویل دورانت از «آزادمرد» کسی است که کوچکترین توجهی به مرگ نداشته باشد و افکار او به سوی زندگی باشد نه مرگ؛ بیست و یکم اردیبهشتماه امسال اگرچه در دفتر زندگی این جهانی، روز پایان نبرد نابرابر قبلهگاه (در زبان دری افغانی به پدر میگویند) من با بیماری سرطان ثبت شد اما روز آغاز هم بود؛ آغاز فصلی تازه از زندگی؛ آغازی برای برداشتن قدمهایی استوارتر در مسیر مستحکم کردن ایمان، برای ستایش آزادگی و حریت، برای پیکار با بدی و برای تکرار نام بلند عشق، عشق به نیکی که میراث همه مردان بزرگ برای بازماندگان است.
وقتی «عزتنفس»اش در مواجه با مسائل مختلف را در خاطر مرور میکنم به خود میبالم و سر تعظیم بر آستان حضرت دوست میسایم که سعادت بودن نامم در کنار نام شریفش را در این جهان نصیبم کرد؛ یادآوری آن «عزتنفس» متشکل از دو عنصر «تواضع» و «غرور شریف و حقیقی» در این سکوت سکسکهساز بی حضور جسمانیاش چه آرامشی میدهد فقط خدا میداند و بس!
خیلی سال قبل که در حضورش راه و رسم اولیه نگاشتن و آدابش را تلمذ میکردم «نوشتن» را با وام گرفتن جملهای از فرانتس کافکا (به آلمانی Franz Kafka) از بزرگترین نویسندگان آلمانی سده بیستم میلادی تعریف کرد؛ جملهای که بعد از نزدیک به دو دهه هنوز در گوشم با آن طنین خاص صدای پدر زمزمه میشود «نوشتن، بیرون جهیدن از صف مردگان است»... و خودش تا آخرین روزهای زندگی نوشت؛ سطور ارزشمند و مشحون از عصیان در برابر پلشتیها که برایمان نگاشته و به یادگار گذاشته بخشی از وجود اوست که تا پایان عمر در زندگیمان ساری و جاری است و با توسل به یگانه عاقبتاندیش، چراغ راه زندگیمان خواهد بود و ترسیم کننده مسیری روشن برای ادامه فعالیت پایگاه تحلیلی خبری پژواک که بی هیچ تردیدی گرانبهاترین میراث اوست برای خانواده و فرزندانش؛ روز نخست آغاز بکار این پایگاه خبری چارچوب کارمان را با وسواسی مثال زدنی مشخص کرد و عهد کردیم همان راهی را برویم که معلوم کرده است «هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود» و حالا هر روز با خود تکرار میکنیم ما هستیم بر آن عهدی که بستیم...
اگر چه میدانم که «گاهی اوقات جایی هست که جز [او] هیچکس نمیتواند آن را پرکند و کاری هست که جز [او] کسی قادر به انجامش نیست» اما ناگزیرم ـ اگرچه با زحمت ـ عادت کنم بدون کسی ادامه دهم که پاسخگوی تمام سؤالات بیجواب زندگیام بود، بدون کم و کاست و اشتباه در تشخیص.
آری، قبلهگاه دیگر رفته است و من اکنون با یقین به این باور رسیدهام که دلِ تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت...
«آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانهی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت»