تولستوی آثار مهمی خلق کرد که هرکدامشان شاهکاری در ادبیات جهان بهشمار میرود، از رمان «رستاخیز» گرفته تا «جنگ و صلح» و از «آنا کارنینا» تا «مرگ ایوان ایلیچ» نمونهای از ادبیات تولستویاند.
لئون تولستوی در خانه اجدادی شاهزاده ولکونسکی که به خانواده تولستوی به ارث رسیده بود، اتاق مبله سادهای داشت که در آن یک اره دستی، یک داس و یک تبر آویزان کرده بود، در طبقه بالای ساختمان تصاویر نیاکان تولستوی آویخته شده بود که مانند نگهبانان سنگی سنتهای گذشته به تولستوی مینگریستند. اجداد تولستوی به نمادهایی بدل شده بودند که اگرچه در گذشته بودند؛ اما گویی حی و حاضر بودند و تولستوی حضورشان را حس میکرد. تولستوی در سالهای پایانی عمرش لقب تزار دوم گرفته بود؛ چون بعد از تزار تنها کسی بود که میتوانست هرچه دلش میخواهد بگوید و در امان بماند. او زمانی که قلم به دست میگرفت و درباره تزارها مینوشت، چنان مینوشت که گویی همتراز آنان است. تولستوی این قدرت را بهواسطه قلم و زندگیاش به دست آورده اما در حقیقت او نیز مانند نیاکانش به نماد بدل شده بود.
تولستوی پدیدهای منحصربهفرد در جهان ادبیات بهشمار میرود. از این نظر تنها میتوان او را با داستایفسکی مقایسه کرد، داستایفسکی نیز همانند تولستوی به یک «نماد» بدل شده بود. او وجدان معذبی بود که مردم را از درون به تحرک وامیداشت؛ اما بین این دو نماد همعصر سنخیتی وجود نداشت. داستایفسکی روانشناسی در سطح عالی بود که در ارتفاعات صعبالعبور گام برمیداشت و قهرمانانی نابهنگام خلق میکرد؛ درحالیکه تولستوی زمینیتر و بهنگامتر بود. تولستوی به توصیف زندگی روزمره و حرکت پیوسته و لاینقطع آن توجه داشت، او در داستانهای خود به درامهای شخصی مردم عادی، دروغینبودن اخلاقیات رسمی طبقات حاکم کلیسا، ارتش و دولت توجه میکرد و در کنار اتفاقات مهمی مانند جنگ و صلح که جهانی را تحت تأثیر قرار میداد به جزئیترین امور مانند زندگی دهقانی، رفتار موژیک و رایحههای روستایی در فصلهای مختلف بهخصوص تابستان توجه میکرد و در همان حال فراموش نمیکرد که در فضایی شهری به تألمات و تأثرات کارمندی به نام ایوان ایلیچ در آستانه مرگ بپردازد و به اعترافات و خودکاوی او بهصورتی کاملا ملموس چنانکه هرکس در آینده مرگ را به همان شیوه تجربه میکند، بپردازد.
تولستوی آثار مهمی خلق کرد که هرکدامشان شاهکاری در ادبیات جهان بهشمار میرود، از رمان «رستاخیز» گرفته تا «جنگ و صلح» و از «آنا کارنینا» تا «مرگ ایوان ایلیچ» نمونهای از ادبیات تولستویاند. هریک از این رمانها شکلی از اشکال بیاندازه متنوع زندگی را به نمایش درمیآورند؛ اما آنچه در همه این رمانها وجود دارد و شاخصه تولستوی است، سبک اوست. به بیانی دیگر نبوغ تولستوی بهعنوان نویسنده در سبک او متجلی میشود، تولستوی در داستانهایش مانند زندگیاش در هیئت «ارباب» ظاهر میشود، مقصود از ارباب احاطه او بر زمین و زمانه خود است. تولستوی سبکی توأم با آرامش، صرفهجویی بدون هیچ ردی از استیصال و درماندگی - ارباب نمیتواند مستأصل ظاهر شود- خلق میکند. او با چشمانی تیزبین به همه سرحدات سرزمینش از اینسو به آنسو مینگرد تا مبادا چیزی از نگاهش دور بماند. تولستوی درعینحال قدمبهقدم چشماندازهای تازهای در پیشروی قهرمانان داستانیاش میآفریند، آنگاه شخصیتهای داستانیاش را با آن هماهنگ میکند؛ بدون آنکه در ذهنیگرایی شخصیتهای داستانیاش غرق شود. این سبک، سبک ویژه تولستوی گاهی خشن و بیملاحظه و گاه چنان ملایم و گذرا ظاهر میشود که سریعاً احساسات خواننده را برمیانگیزد. او در همه حال سبکی ساده ارائه میدهد که نتایج آن بیهمتاست؛ چون با تجربه زیسته خواننده پهلو میزند.
«... تولستوی با عینینماییاش قادر بود جهانی بینهایت گشوده را پیش چشم آورد، چندان گسترده که با تجربه ما از واقعیت پهلو بزند»1.
آنچه سبک تولستوی را متمایز میکند، پویایی متقابل میان شخصیتهای داستانیاش با وقایعی است که اتفاق میافتد و همینطور تأثیراتی است که شخصیتهای داستانیاش بر یکدیگر میگذارند. «توجه تولستوی بیش از هرچیز معطوف به آن است که چگونه برخی احساسات و اندیشهها از احساسات و اندیشههای دیگر زاده میشوند، او علاقهمند است ببیند که چگونه احساسی خودبهخود از موقعیت یا تأثری خاص برمیخیزد و تحت تأثیر خاطرات، نیروی تلفیق و ترکیبی که در قوه خیال هست، تبدیل به احساسی دیگر میشود و دوباره به همان نقطه آغازین بازمیگردد و دوباره مسیرهای دیگری در پیش میگیرد»2.
تولستوی این نحوه مواجهه با شخصیتهای داستانی و تأثیرات متقابل را به دوره جدیدی از رئالیسم نسبت میدهد که در آن علاقه به جزئیات و احساسات انسانی جای علاقه به خود وقایع را میگیرد؛ اما این به آن معنا نیست که تولستوی اهمیت وقایع و رویدادها در زندگی را نادیده میگیرد. آثار او تماماً، تقریباً تماماً سرشار از وقایع و اتفاقاتاند مانند «آنا کارنینا» یا «حاجی مراد» و بیشتر از همه «جنگ و صلح» و حتی «مرگ ایوان ایلیچ» که منتقدان آن را رمانی روانکاوانه به حساب میآورند. همه این داستانها متأثر از سلسله وقایع مهماند که آدمهای داستانی را متأثر میکنند، با این حال رئالیسمی که تولستوی خود را به آن پایبند میداند، عینیگرایی صرف نیست و در مقام مقایسه با نویسندگان همعصرش برخلاف آن چیزی است که مثلاً در داستانهای بالزاک یا دیکنز مشاهده میکنیم. در داستانهای بالزاک، دیکنز و... حوادث مهمترند و اساساً آن حوادث هستند که دنیای درونی افراد را تحت تأثیر قرار میدهند؛ در حالی که در تولستوی اتفاقات و وقایع تماماً در خدمت اعتبار بخشیدن به اصل داستان و آشکار کردن شخصیتهای داستانی قرار میگیرند و این هر دو از ارتباطی متقابل برخوردارند.
تولستوی عمری طولانی کرد و تقریباً قرن بیستم را زندگی کرد و مانند همه شخصیتهایی که آفریده بود، تحت تأثیر اتفاقات و رویدادهای بیرونی قرار میگرفت، او گاه نسبت به وقایع بیتفاوت بود و گاه جانبدار بود؛ اما نه در هیئت ناجی ظاهر میشد و نه رسالتی برای خود قائل بود. او حتی نمیتوانست روایتگر کاملاً صادق زندگی خود باشد؛ زیرا بیش از هرکس بر خطاهای خود آگاه بود.
تولستوی به یک تعبیر مانند سبکش بود: آرام مانند طبیعتی که به آرامی در گرمای خورشید ببالد و رشد کند، او اگرچه درصدد آن بود که طبیعت را به خودآگاهی برساند؛ اما عجله به خرج نمیداد و هرگز درصدد آن نبود تا با دستزدن به غنچهای باعث شود تا گلبرگها زودتر باز شود بلکه برعکس با تأمل، مانند سبکش میکوشید دانه در دل خاک از پوسته بگذرد تا به حیطه خودآگاهی برسد. این آن معنویتی بود که تولستوی در دل مزارع بیکران خود جستوجو میکرد.