درد این روزهایمان دستهای پر عدهای و دستهای خالی برخی دیگر است؛ اولی با خجالت آمیخته با خجلت و دومی هم با حسرتی جانکاه؛ به ادامه زندگیشان فکر میکنند.
کلیت زندگی روزمره آنچنان در چنبره مسائل اقتصادی است که هر فردی تلاش دارد فراخور درآمد و شاید کوششاش، خریدهای روزانهاش را مدیریت نماید که اگر اینگونه نباشد نمیتوان اندک رمق مانده را تاب آورد.
یکی از خیابانهای قدیمی شاپور که میوهفروشیهای زیادی دارد در مسیر روزانهام قرار دارد و سعی میکنم از این مغازهها به سبب منصف بودن و برخورد خوبشان خرید کنم. کارگران و صندوقدارانی که عمدتاً از غرب کشور هستند و آشنا به درد و نداری و فاقه.
بر طبق عادت به مغازه همیشگی رفتم. مقداری میوه و سیبزمینی و پیاز گرفتم. حواسم بود که از وزنی بالاتر نرود با این قیمتهای گزاف. سفارش را روی پیشخوان گذاشتم. همزمان بانویی میانسال چند تایی بادمجان برداشته بود. گفت که از ده تومان بیشتر نشود. صندوقدار گفت سیزده تومان شده است. گفت کم کن. کلاً در نایلون، سه عدد بادمجان پلاسیده مانده بود. یک آن، از خجالت نتوانستم سرم را بالا بیاورم. نگاهی به سفارشم کردم. به بهانهای از مغازه بیرون آمدم. نمیدانستم چه کنم. آن بانو به حدی وزین و با وقار بود که شک داشتم به ایشان بگویم من حساب میکنم. یا اینکه اگر میگفتم، نمیدانستم با چه واکنشی مواجه میشدم. صندوقدار مرا به دلیلی میشناخت. سوار ماشینم که شدم یکی از نیروهایش را فرستاد که میوهها یادم رفته و برایم آورد. گفتم من که حساب نکردم. گفت فلانی گفته ایراد ندارد. به اصرار خریدها را در ماشین گذاشت. من دقایقی صبر کردم. سرشان که خلوت شد رفتم داخل. تا مرا دید گفت متوجه شدم چرا رفتی! این اتفاقها و کم خرید کردن مردم، دیگر برایمان عادی شده است. بیشترشان هم محلی هستند و آشنا و آبرودار. ما هم نمیدانیم چه باید بکنیم. از طرفی اجارههای سنگین و قدرت خرید کم و از طرفی هم اینگونه همسایهها را دیدن از توان روحیمان خارج شده است.
ادامه داد، گهگاهی افرادی را که بیشتر میشناسیم اعتباری و هفتهای و ماهی، بدانها میوه میدهیم در حد وسعمان. قسم میخورد طبق فاکتور خرید، کمترین سود ممکن را لحاظ میکنیم تا هم امورات ما بگذرد و هم اهالی محل. میگفت اینجا یک زمانی ظهر نشده میوهها تمام میشد حالیه تا چند روز اجناس میماند و پلاسیده میشود. هم ضرر برای ما و هم اینکه با این کیفیت پایین هم خریدار ندارد.
ادامه داد که وفور میوه است و کمی خریدار. این بدترین حالت ممکن برای کسبوکار است. درد دلش پایانی نداشت. من ماندم و آن فضای مانده در ذهن که پر از حرمان و یأس بود.
خریدهای روزانه به شکلی شده که خرید کردن یا نخریدن، هر دو به یک شکل دردآور است. آن هم در نقطهای از شهر که زمانی به میوه و آبمیوه فروشیهایش معروف بود. جغرافیای دیگر شهر به حتم سودا و نالههای ناشنیدنی فراوانی دارد.
درد این روزهایمان دستهای پر عدهای و دستهای خالی برخی دیگر است؛ اولی با خجالت آمیخته با خجلت و دومی هم با حسرتی جانکاه؛ به ادامه زندگیشان فکر میکنند. بسان اجارهنشینها که از مناطق دلخواه لاجرم کوچ به مناطقی دیگر کردهاند؛ این بار نیز از کیلویی خریدن به دانهای خریدن رسیدهاند عدهای. برخی نیز دلخوش به همین هستند که نکند اینگونه خریدن نیز آرزویشان شود!