حمله به حق نان و سایبان این قلم، حکایتی به درازای نزدیک به دو دهه قلمزدن است؛ آخرین بارش که امروز بود به جای ترشرویی، طبع را با مرور روایتی شیرین کردم؛ اما یادآوری چند نکته هم اجتنابناپذیر مینماید.
پس از استعفای زنده یاد مرحوم «محمد مصدق»، قوامالسلطنه که با فرمان شاه به نخستوزیری منصوب شده بود و دوران صدارتش هم از قضا سه روز بیشتر به درازا نکشید بیانیهای تهدیدآمیز صادر کرد و برای مخالفانش خط و نشان کشید و پیام داد: «وای به حال کسانی که در اقدامات مصلحانه من اخلال کنند و در راهی که پیش دارم مانع بتراشند یا نظم عمومی را بر هم زنند، دوره عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواهی حکومت فرا رسیده است؛ کشتیبان را سیاستی دیگر آمده است».
امروز که به جرم «نوشتن» به دفتر مدیر بنگاه اقتصادی که در آنجا مشغول کار هستم احضار شده و مورد عتاب قرار گرفتم بیاختیار یاد بیانیه قوام افتادم و جماعتی که قرنهاست زبان تهدید را برای رسیدن به آنچه مطلوبشان است در پیش گرفتهاند؛ هیهات که هیچ قلم شرافتمندی در طول تاریخ از این رویکرد غیرسازنده بر خود نلرزیده که اگر اینگونه بود اکنون این سطور به رشته تقریر در نیامده بود.
ماییم چو می جوشان، در خُمّ خراباتی
گر چه سر خُم بسته ست از کهگِل پنداری
از جوشش می، کهگل، شد بر سر خُم رقصان
والله که از این خوشتر نبود به جهان کاری
وظیفه ما نوشتن است و اگر از آسمان سنگ هم ببارد از ایستادن پای انجام وظیفه کوتاه نخواهیم آمد؛ با این تفکر و در شرایطی که صاحب قلمی به خاطر تحلیل دو گزارش مراجع صاحب صلاحیت بازخواست و تهدید میشود شاید انتظار نابجایی نباشد که از نماینده عالی دولت در استان هم بخواهیم موضع خود را روشن کرده و اجازه ندهد جهل جای علم، زور جای حق و اوهام جای حقایق را بگیرد.
با استناد به شواهد و قرائنی بازخواست کننده امروز را تنها مجری یک دستور میدانم، کسی چه میداند شاید او هم تهدید شده باشد که ادامه فعالیت رسانهای یکی از زیردستانش منافع اقتصادی دستگاه تحت مدیریتش در استان را با تهدید جدی مواجه میکند! بنابراین روی سخنم با رئیسی است که او را آمر و عامل اصلی خطاب و عتاب امروز میدانم!
بشنو از قول شاعر کوچه: «من آن خاکستر سردم که در من/شعله همه عصیانهاست/من آن دریای آرامم که در من/فریاد همه توفانهاست/من آن سرداب تاریکم که در من/آتش همه ایمانهاست».
بی هیچ پروایی میگویم ادامه حضور عامل و آمر واقعه امروز در حلقه مدیران کردستان را داستان همافزایی روزانه سه کارگری میدانم که یکی وظیفه داشت گودال بکند و دومی موظف بود داخل گودال لوله بگذارد و سومی وظیفه پُر کردن گودال را عهدهداری میکرد و کارگران اول و آخر در غیبت نفر دوم نیز لاینقطع کار میکردند و یکی گودال میکند و دومی پُرش میکرد بدون آنکه به «فقدان اصل لولهگذاری در خاک» اهمیتی دهند! دولت با وجود ادامه کار این رئیس در کردستان به هیچ هدفی نخواهد رسید!
القصه؛ میخواهم با نقل روایتی، نوشتار را با جملهای به پایان ببرم: نقل است که «ساعد مراغهای» از نخستوزیران دوران پهلوی به عنوان بخشی از خاطرات زندگی دولتی خود میگفت: «زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم رفتم و این خبر داغ را به اطلاع او رساندم اما او با بیاعتنایی سرش را جنباند و گفت خاک بر سرت کنند، فلانی کنسول است، تو نایب کنسولی؟ مدتی گذشت و من کنسول شدم و اینبار با خوشحالی بیشتر خبر را به او دادم، باز هم با بیاعتنائی گفت خاک بر سرت کنند، فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟ زمانی که معاون وزارت امور خارجه شدم، باز گفت خاک بر سرت، فلانی وزیر امور خارجه است و تو معاون او هستی؟ فکر میکردم وزیر امور خارجه بشوم، کار تمام است ولی خبر وزیر خارجه شدنم را که شنید گفت فلانی نخستوزیر است و تو وزیر هستی؟ خاک بر سرت. تا آنکه بالاخره نخستوزیر شدم و هنگامی که به خانه رفتم منتظر بودم که خانم دیگر حرفی غیر از تحسین برای گفتن نداشته باشد ولی با تعجب بسیار دیدم او با شنیدن این خبر به من نگاهی کرد و سری جنباند و آهی کشید و گفت: «خاک بر سر ملتی که تو نخستوزیرش هستی».
بی مناسبت نیست خطاب به آمر بازخواست عتابآلود این درویش یک قبا بگویم: خاک بر سر ملتی که تو مسئولش هستی!